این جا خانه ی دل من است
«این جا خانه ی دل من است» نوشته ای است از سارا صارمی که به زیبایی هر چه تمام تر به موضوع پیاده روی اربعین و پذیرایی از زوار امام حسین علیه السلام می پردازد.
اصلا مگر مهم است چند ساله باشی؟ دختر باشی یا پسر، کودک یا کهن سال؟!
انگار نام تو را از ازل برای این روز بزرگ انتخاب کرده اند؛ روزی که نمی دانم از کجای این دنیا خودت را رسانده ای به این خاک، این مسیر و این صراط مستقیم.
انگار نام تو را از ازل برای این روز بزرگ انتخاب کرده اند؛ روزی که نمی دانم از کجای این دنیا خودت را رسانده ای به این خاک، این مسیر و این صراط مستقیم.
وقتی به لب های تشنه ی زائران نگاه می کنی، خوب می دانی شربتی که عطش این عاشقان را فرومی نشاند، تو را به عرش می برد؛ می دانی سیراب کردن آدم تشنه در این خاک و در این روز بزرگ، یعنی تو هم امروز بزرک شده ای؛ پس چه فرق می کند چند ساله هستی، تو بزرگ شده ای!
پای اعتقاد که وسط باشد، سر از پا نمی شناسی. وقتی در افق دوردست تصویری از گنبد طلایی یار می بینی، پای خسته از کیلومترها پیاده روی درد می کند؛ اما در قلب تو چیزی هست که درد و داغ و خستگی را از مفهوم می اندازد. می دانم، تو به خاطر اعتقادت آمده ای سیاه پوش و تشنه لب. آمده ای که بگویی ما هنوز ایستاده ایم. ما از پا نمی افتیم تا وقتی نام حسین در قلب مان جاری است.
به چهره ی آفتاب سوخته اش که نگاه می کنی با آن ریش سفید و موی جوگندمی کم پشتش، نمی فهمی چرا این اندازه لذت می برد از گذاشتن حبّه ی خرما در دهان کودک زائر؛ شاید هیچ وقت کودکی نداشته که لقمه ای در دهانش بگذارد یا شاید داشته؛ اما هرگز فرصت نکرده این چنین با عشق چیزی در دهانش بگذارد. شاید...شاید...شاید...
هر چه باشد می دانم این خرما با تمام خرماهای جهان فرق دارد!
آن روز همه آمده بودند، کوچک و بزرگ، زن و مرد، پیر و جوان و البته کودکانی که عجیب یک روزه بزرگ شده بودند؛ آن قدر بزرگ شده بودند که برای پذیرایی زائران زانو می زدند و خرما تعارف می کردند. آن ها واقعا بزرگ بودند که میهمان را این گونه عزیز می شمردند.
کودکان، زانو زده پرواز می کردند؛ زانوزده، زمین و آسمان و کهکشان را به تماشای خود می خواندند. آن روز همه آمده بودند؛ اما کودکان آیه های عشق و مهربانی بودند.
گاهی وقت ها به روزهای آخر اسفند فکر می کنم؛ به خانه تکانی؛ روزهایی که گرد و غبار یک سال زندگی را از خانه بیرون می کنیم تا در آستانه ی روز و روزگاری نو، خانه ی مان پاکیزه و تمیز باشد؛ اما گاهی بد نیست خانه ی دل مان را هم جارویی بزنیم و غبار راه یار را پاک کنیم؛ یاری که شاید سرزده از راه رسید.
این جا خانه ی دل من است و این زائران خسته، میهمان قلب من هستند. این راه، این شهر، خود مقدس و پاک است؛ اما تمام افتخار من این است که جای قدم های زائران حرم عشق را جارو کنم. خانه ی قلبم را پاک می کنم، مبادا پای برهنه میهمانم صدمه ای ببیند. این زیباترین لذت این روزهای من است.
زبان از گفتن بازمی ایستد و کلمات برای ابراز معنی، تلاشی بیهوده دارند. چه باید نام نهاد بر عزم قدم های این تشنگان عشق، این مشتاقان شور حسینی؟!
رفتن و به زیارت ایستادن برای این مردم، برای این کودکان و نوجوانان تنها یک فریضه ی دینی نیست؛ خستگی در راه دیدار حضرت دوست، یک نیاز است، یک تمناست؛ چه با پای پیاده، چه با ویلچر و کالسکه و چه بی پای رفتن و بی چشم بینا.
خسته نباشی برادر کوچیکم! بذار سنگینی تو، چند قدمی روی دوش ما باشه، ثواب داره!
آرامشی که در چشم های تو خفته است، آرامشی که در دست های تو خواب رفته است، آرامشی که در زمزمه ی لب های تو آشیانه کرده است، این ها را قطره قطره در استکان چای ریخته ای انگار، که این چنین از دست های تو، چای، بی قند هم شیرین و گواراست.
نویسنده: سارا صارمی
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}